پیش از اینکه واپسین نفس را برآرم
پیش از اینکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
دراین جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من هستند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نمانند
ساعتها جان یابند
لحظه ها گرانبار شوند
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست ناشناخته پرخار ناهموار
راهی که باری درآن گام می گذارم که قدم نهادم و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودهارا
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون می توانم به بر مرگ پرواز کنم
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام
مارگوت پیکل